پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام جومونگ حزب الله!

به نام خدا 1- پرهام جومونگ! شمشیربازی اش دیگه حرفه ای شده! می چرخه و دورمیزنه و ضربه های ناجور وارد می کنه عینهونه یه جومونگ واقعی! بعد میفته زمین میگه : آخ سوسانو منو زد!  حالا هی بگید تلویزیون روی بچه چه تاثیری می تونه داشته باشه؟...من متعجبم از بعضی از دوستانم که بچه هاشون رو با شبکه های سخیف ماهواره ای تنها می گذارن! دلم می سوزه برای نسل مظلومی که پای ماهواره بسوزه پای بی تفاوتی پدر و مادرهای بی فکر بی خیال بی تدبیر.     2- اینم پرهام مبارز با یه کمربند انتحاری! ...
26 آذر 1392

پرهام و سرقت مسلحانه!

به نام خدا با پرهام رفته بودیم بانک ملی شعبه ی پردیس. منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه. شلوغ بود. پرهام به همراه یه اسلحه که توی عکس در ابعاد واقعی دیده می شه اومده بود. توی شلوغی راه می رفت, سر اسلحه اش رو به سمت سقف می گرفت و می گفت: ما اومدیم پول دزدی کنیم! من-توی ذهنم-: ای وای خاک عالم! همینم مونده بشم دزد! بچه بیا بشین!  من-در واقعیت-: پرهام جان بیا بشین! ( با تاکید بر جان!) پرهام: نه ما اومدیم پول دزدی کنیم. من دیگه بی خیال نشستم سرجام. گذاشتم بچرخه و حرف بزنه. چون دیگه مطمئن شده بودم به قیافه ی من و پرهام نمی یاد دزد باشیم! چند دقیقه بعد پرهام اومد و نشست روی صندلی. با اسلحه در دست! من داشتم برگه های بانک رو پر می...
23 آذر 1392

گزارش تصویری از پرهام

به نام خدا 1- پرهام در نمای بسته! 2- پرهام در حیاط خانه ی دایی محمد. همون مکانی که بعد از ورود پرهام به دریاچه ای از آبهای آرام تبدیل می شه! 3- پرهام در کلوپ پاندا. سوارکار متفکر! 4- پرهام در حرم- روز حضرت علی اصغر(ع) 5- پرهام توی دروازه ی دبیرستان فرزانگان 4! ...
14 آذر 1392

اصطلاحات کاربردی آقای خاص!

به نام خدا 1- پرهام درحال خوابیدن: مامان من از خواب ذلت می برم!...منظور همون لذت بود! 2- خاله نسرین: پرهام مهدکودک خوش می گذره؟ پرهام بعد از جابجاشدنی دیدنی شبیه مدیر کل ها روی صندلی اش گفت: متاسفانه نه! 3- در حال بازی و گپ و گفت با دوست خیالی اش: می دونی آدم متاثر می شه!؟؟ 4- مامان من دوست دارم 3 تا تانک داشته باشم. ا- تانک واقعی 2- تانک اتوماتیک! 3- تانک خیالی. من: تانک خیالی یعنی چی؟ پرهام: یعنی تانکی که سریع هی بیاد و بره عین خیالش نباشه!!! 5- مامان توی مهد سامیار منو هل داد من خوردم زمین و پام درد گرفت! آخ آخ چقدر درد می کنه و بعد از 3-ز مهد اومده بود با یادآوری این خاطره-که بعدا معلوم شد خیالی بیش نبوده!- شروع به لنگیدن...
9 آذر 1392
1